؛غم دل؛
ای دوست قبولم کن و جانم بستان
مستم کن و وز هر دوجهانم بستا ن
با هرچه دلم قرارگیرد، بی تو
آتش به من اندر زن و آنم بستان
ای زندگی تن و توانم همه تو
جانی و دلی ای دل و جانم همه تو
تو هستی من شدی از آنی همه من
من نیست شدم در تو از آنم همه تو
اندر دل بی وفاغم و ماتم باد
آنرا که وفا نیست زعالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
در عشق توام نصیحت و پند چه سود
زهر را چشیده ام مرا غم چه سود
گویند مرا که بند بر پاش نهید
دیوانه دلم پام بر بند چه سود
من ذره و خورشید ، لقایی تو مرا
بیمار غمم عین دوایی تو مرا
بی بال و پر اندر پی تو می پرم
من کح شده ام تو کهربایی مرا
غم را ور او گزیده می باید کرد
وز چاه طمع بریده می باید کرد
خون دل من ریخته می خواهد یار
این کار مرا ، بدیده می باید کرد
آبی که از این دیده چون خون می ریزد
خون است بیا ببین که چون می ریزد
پیداست که خون من چه برداشت کند
دل می خورد و دیده برون می ریزد
عاشق همه سال مست ورسوا بادا
دیوانه و شوریده و شیدا بادا
با هشیاری غصه هر چیزی خوریم
چون مست شدیم هر چه بادا، بادا
از بس که برآورد غم از، آه از من
ترسم که شود به کام ،بد خواه از من
دردا که زهجران تو ای جان جهان
خون شد دلم و دلت نه آگاه از من
ما کار و دکان و پیشه را سوخته ایم
شعر و غزل و دو بیتی آموخته ایم
تقدیم به عزیزم
اشکان