راهت

در راهت ای جان جهان تا کی زجان پروا کنم

دریا چو می خواند مرا با قطره چون سودا کنم؟

گر خاک میخواهی مرا یکباره خاکستر شوم

ور بحر میخواهی مرا این دیده را دریا کنم

اندر رهت ای بی نشان دورم بسی از کاروان

ای قافله سالار جان رحمی که ره پیدا کنم

بی کینه باشد سینه ام صافی بود آئینه ام

دست طلب بر دل نهم دیده سوی بالا کنم

چون صبح دارم یکنفس وزحسرت دیدار و بس

یک جلوه ام بنمای و بس تماشاها کنم

چون شمع میسوزم ز جان اشک روان سوزم بجان

با اشکان گو در عاشقی من خویش

پیش از اینها قلب من سرشار از عشق او لبریز بود

پیش از اینها هستی ام با یاد او گل ریز بود

گر چه عشق قیس و لیلی در جهان افسانه شد

آستان عشق ما هم گرم وشور انگیز بود

آمد و آرامش و صبر و قرارم را گرفت

روزهایم بی حضورش صبح رستاخیزبود

گر چه در چشمانش سبز شبرنگش کلامی ناب داشت

لیک مژگان سیاهش ظالم و خونریز بود

با نگاه گرم او هر صبح من نوروز بود .

با خیال سبز او هر روز من گلریز بود.

آخرین حرفی که زد از عشق بود و ناگهان

رفت و روز رفتن او اول پاییز بود...

نظرات 2 + ارسال نظر
محمد جمعه 12 فروردین‌ماه سال 1384 ساعت 01:19 ق.ظ

تو هم دلت شکسته ؟ فراموشت کرده و رفته ؟ همه دختر ها همینن .
قسمت اول و دوم شعرت با هم فرق میکنه.اول شعرت زمان حال بود ولی آخرش از گذشته بود و نوشتی که رفته . بیشتر در موردش توضیح بده که بالاخره رفته یا هستش

ولی وبلاگ جالبی داری مطالب قشنگی توشه

موفق باشی یا علی

سمیرا سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1384 ساعت 09:20 ق.ظ http://www.taranom.blogfa.com

سلام اشکان جان.خوبی.سال خوبی برات آرزو میکنم.من به روزم منتظز حضور سبز شما هستم.یک زحمت کوچولو برات دارم هر وقت آپ کردی خبرم کن.ایام به کامت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد