آسمان

 را ستاره زیبا می کند

و باغچه را گل

چشم را اشک

ولی تو همه چیز را

با تو  همه چیز زیبا میشود

حتی زشتی

نظرات 4 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 11:15 ق.ظ

بردی از یادم
دادی بر بادم
با یادت شادم
دل به تو دادم
در دام افتادم
از غم آزادم
دل به تو دادم فتادم به بند
ای گل بر اشک خونینم بخند
سوزم از سوز نگاهت هنوز
چشم من باشد به راهت هنوز
چه شد آن همه پیمان
که از آن لب خندان
بشنیدم و هرگز خبری نشد از آن ؟؟؟؟

فراموش شده سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:46 ب.ظ

آرزو می کردم ،

دشت سرشار از سرسبزی و رویاها را

من گمان می کردم ،

دوستی همچون سروی سرسبز ،

چار فصلش همه آراستگی ست .

من چه می دانستم

هیبت باد , زمستانی هست

من چه می دانستم

سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی

من چه می دانستم ،

دل هرکس دل نیست

قلبها، ز آهن و سنگ

قلبها، بی خبر از عاطفه اند.......



فراموش شده سه‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:07 ب.ظ

در من این جلوه اندوه ز چیست ؟

در تو این قصه پرهیز که چه ؟

در من این شعله عصیان نیاز ،

در تو دمسردی پائیز که چه ؟

حرف را باید زد !

درد را باید گفت !

سخن از مهر من و جور تو نیست ،

سخن از متلاشی شدن دوستی است

و عبث بودن پندار سرور آور مهر

آشنایی با شور

و جدایی با درد ؟

و نشستن در بهت و فراموشی

یا غرق غرور ؟!



تو مپندار که خاموشی من ،هست برهان فراموشی من ......


[ بدون نام ] سه‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:18 ب.ظ

کاش!قلبم درد تنهایی نداشت
سینه ام هرگز پریشانی نداشت

کاش!برگهای آخر تقویم عشق
حرفی از یک روز بارانی نداشت

کاش!میشدراه سخت عشق را
بی خطر پیمود و قربانی نداشت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد